باز آمد چون عشق نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی آب را که این خاکیان را میخورند
هم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم
گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم
گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش بر کنم
گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم
خوان کرم گسترده ای مهمان خویشم برده ای
گوشم چرا مالی اگر من گوشه ی نان بشکنم
ای که میان جان من تلقین شعرم میکنی
گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم